رویای سوخته
 
 
 

رویای سوخته
ارسال شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, - 21:7

 

سومین روز مهرماه بوداما هوا هنوز گرم بود برای همین ترجیح دادم  مانتو صورتی که کادوی تولدم بود بپوشم با یه شال سفید که خیلی هم به صورتم می اومد.رامین دوست نداشت ارایش کنم با اینکه ازم کوچیک تر بود ولی واسه اینکه به غرور پسرونه اش برنخوره مراعاتشو می کردم و کمتر ارایش می کردم.بعد از اینکه کاملا اماده شدم یه نگاه به خودم تو اینه کردم و وقتی از ظاهرم مطمئن شدم  یه نگاه به ساعت انداختم تازه 30/7 بود من باید ساعت 8 فروشگاه می بودم دوست نداشتم روز اول کارم دیر برسم به خصوص این که این کار رو عمو فرهاد برام پیدا کرده بود و نمی خواستم به راحتی این شغل رو از دست بدم.عمو فرهاد اصلا موافق کار کردن من نبود اما من خیلی اصرار داشتم اخه دلم نمی خواست سربار کسی باشم حتی عمو فرهاد که  بعد از رامین عزیزترین کسم تو دنیا هست.

وقتی رسیدم فروشگاه تازه داشت باز می شد یه نگاه به ویترین مغازه کردم و به خودم قول دادم با پول اولین حقوقم واسه رامین یه پیراهن شیک بخرم.وارد فروشگاه شدم و بعد یه مکث کوتاه اتاق مدیر رو پیدا کردم.در زدم و وارد شدم.

-سلام.

پشت میز یه مرد چاق با یه قیافه خواب الود نشسته بود به زحمت سرشو بالا اورد و با چشمای پف کرده به من نگاه کرد.سنش حدود 45 بود. اروم گفت:بفرمایید؟؟

-واسه کار اومده بودم...جعفری هستم..

-بله بله...بیرون منتظر باشید صداتون می کنم.

بعد از اینکه 20 دقیقه  بیرون اتاقش وایستادم صدام کرد و قوانین و مقررات شغلم رو یاد اوری کرد سپس گوشی تلفن رو برداشت و خواست که خانوم مسلمی بیاد اتاقش.چند لحظه بعد یه دختر جوون که شاید 7-6 سال از من بزرگ تر بود وارد اتاق شد.قیافه خیلی مهربونی داشت.ازش خوشم اومد.

-خانوم مسلمی ایشون همکار جدیدمون هستن لطفا بهشون بگید تو کدوم قسمت باید کار کنن و اگه می شه ایشون رو با بقیه پرسنل اشنا کنید..ممنون.

-حتما

چند لحظه بعد خانوم مسلمی روبه روی من ایستاده بود و در حالی که دستش را به سمت من دراز میکرد گفت:نیلوفر هستم..

یه لبخند زدم و دستش رو فشردم و گفتم:مهسا...خوش وقتم

خندید وگفت:زود باش تا مشتری ها نیومدن تو رو با بقیه بچه ها هم اشنا کنم .

و منو به سمت در هول داد. از رفتار گرم و صمیمی اش خوشم اومد حس کردم می تونم بهش اعتماد کنم.

وقتی داشتیم از پله ها پایین می اومدیم یه نگاه به کل فروشگاه کردم .قشنگ بود پر مانکن با لباسای شیک.داشتم به روزایی که قرار بود تو این فروشگاه کار کنم فکر میکردم که یه دفعه نیلوفر با صدای بلند گفت:خانوما و اقایون همکار لطف کنید یه لحظه تشریف بیارید..چند ثانیه بعد جلومون 3پسر جوون و 2 دختر ایستاده بودند.-ایشون خانوم مهسا جعفری هستن همکار جدیدمون..

و به من اشاره کرد.من هم سلام کردم.و به ترتیب با دخترا دست دادم.سارا و مینا.سارا دختر ساده ای به نظر می اومد ولی راستش از مینا خیلی خوشم نیومد. به نظرم اونم خیلی از من خوشش نیومد.تقریبا همسن بودیم.از سه تا پسری که تو اون فروشگاه کار می کردن یکیشون خیلی اخمو بود حتی موقع سلام کردن وقتی بهش لبخند زدم جواب لبخند منو نداد نمی دونم با این قیافه عبوسش چطوری می تونه تو این فروشگاه کار کنه ولی اون دوتای دیگه اجتماعی و سرزنده  بودن.علی و مهرداد .

اسم اون اخمو رو نفهمیدم چون سریع جمع رو ترک کرد.عتیقه .حس خیلی بدی نسبت به رفتارش داشتم.تصمیم گرفتم مثل خودش باهاش رفتار کنم.

اون شب رامین مرتب راجع به محل کارم واینکه کار واسم سخت نباشه می پرسید طفلک نگران بود مبادا من خسته شم یا بهم فشار بیاد. منم همش بهش میگفتم از کارم خیلی راضی هستم ولی مگه دست بردار بود؟؟!!اخرسر بهش گفتم که  اگه می خواد من ازش راضی باشم و احساس خستگی نکنم باید خوب درس بخونه و تو یه دانشگاه خوب قبول بشه. یکم چپ چپ نگام کرد ولی یه دفعه خندید و پرید اومد بوسم کرد و گفت : واسه خاطر خواهر گلم  باشه..شام چی داریم؟

به شوخی از خودم دورش کردم و گفتم:خودت گفتی  من خسته ام ..پس خودت شام درست کن!!

لب و لوچه اش اویزون شد و گفت:الان که میبینم خیلی هم گرسنه نیست..بی خیال شام بریم به کارمون برسیم.

-ولی من گشنمه برو شام درست کن دیگه.

-خودت گفتی باید خوب درس بخونی..منم می رم درس بخونم..

هیچی دیگه نمی تونستم بگم اونم شاد و خندون رفت تو اتاقش. من موندم و اشپزخونه..

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده فروغ